Recent Posts

قصه کودکانه: جوراب سفید و آبی || جورابت را لنگه به لنگه نپوش!

قصه-شب-کودک-جوراب-سفید-و-آبی

روزی از روزها، توی اتاق یک خانه، کنار جوراب‌ها و لباس‌ها، جوراب سفیدی گفت: «کجاست؟ داداش من کجاست؟» جوراب آبی که پیش جوراب سفید بود پرسید: «داداش من هم نیست، کسی او را ندیده؟» لباس‌ها و جوراب‌ها همدیگر را نگاه کردند؛ ولی کسی جوابی نداد.

بخوانید

قصه کودکانه: پرده و باد و پنجره | هر کار به جای خویش نیکوست!

قصه-شب-کودک-پرده-و-باد-و-پنجره

روزی از روزها یک پرده‌ی گل‌دار قشنگ، از پنجره‌ی یک اتاق کوچولو آویزان شد. پنجره تا پرده‌ی قشنگ را دید گفت: «خوش‌آمدی پرده کوچولو. خیلی خوش‌آمدی.» پرده کوچولو گفت: «حالا چرا این‌قدر از آمدن من خوش‌حال شدی؟»

بخوانید

جز زیبایی ندیدم: زندگینامه حضرت زینب (س) | روایتی زیبا از مدینه تا دمشق

جز زیبایی ندیدم زندگینامه حضرت زینب سلام الله علیها (2)

دیده بیابان می‌دید. نیزه‌های خورشید بر زمین می‌تابید. گل آفتاب در آسمان می‌درخشید. بیابان، نامهربان و عریان بود. سخت بود و سوزان، شنزار در شنزار... نه بادی، نه بارانی، نه بانگی، نه فریادی، نه گُلی، نه گیاهی ... زمین خشک خشک بود، نه آبی، نه سایه‌ای، نه جنبشی و نه جنبنده‌ای...

بخوانید