روزی روزگاری، باغی بود پر از درختهای کوچک و بزرگ با میوههای جورواجور. میان درختها درختی بود به نام درخت توت. هرسال آخرهای فصل بهار درخت توت پر از میوه میشد. این بود که پرندهها هم میآمدند و از میوههای درخت توت که شیرین و آبدار بود میخوردند.
بخوانیدRecent Posts
داستان زندگی پیامبران: حضرت یحیی و زکریا سلام الله علیهما
مریم، دختر عمران بود. مادر مریم نذر کرده بود که فرزندش را در عبادتگاه گذارد، تا پیوسته، در آنجا باشد، خدا را عبادت و خلق را خدمت کند. در آن روزگار، عبادتگاه، تنها محل گردآمدن مردم، و جای عبادت و پند و اندرز و شنیدن و آموختن بود، برخی از مردم سراسر عمر، در عبادتگاه میماندند
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: بالش بازیگوش | اهل شلوغ پلوغ نباشیم!
سالها پیش در اتاق خانهای، بالش و تُشک و لحافی باهم دوست بودند. تشک، آرام و کمحرف بود. لحاف خوشزبان و مهربان بود؛ ولی بالش پرسروصدا و بازیگوش. بالش هر بار که میشد و هر وقت که میتوانست، از اینطرف اتاق به آنطرف اتاق میرفت و صدای همه را بلند میکرد.
بخوانید