دیده بیابان میدید. نیزههای خورشید بر زمین میتابید. گل آفتاب در آسمان میدرخشید. بیابان، نامهربان و عریان بود. سخت بود و سوزان، شنزار در شنزار... نه بادی، نه بارانی، نه بانگی، نه فریادی، نه گُلی، نه گیاهی ... زمین خشک خشک بود، نه آبی، نه سایهای، نه جنبشی و نه جنبندهای...
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: کلاغ و مرغ خاله مهربان | با صدای بلند دیگران را اذیت نکنیم!
روزی روزگاری کلاغی روی درختی آشیانه ساخت. این درخت نزدیک خانهی خاله مهربان بود. همان خالهی مهربانی که پیشازاین قصهاش را برایت گفتهام. ظهر یکی از روزها که همه خواب بودند، کلاغ آمد روی دیوار خانهی خاله مهربان نشست و بلندبلند قارقار کرد.
بخوانیدسنگنورد کوچولو، کوهنورد قهرمان | آشنایی کودکان و نوجوانان با ورزش کوهنوردی
من کوهنورد متولد شدهام. زیرا که پدر و مادرم هر دو کوهنوردند. از کودکی همراه آنان، با کوه و کمر آشنا گشتهام. هر بار که به کوه میروم با نادیدههایی چون این پل سنگی، سرچشمههای اصلی آبهای شیرین، یخچالها، برف و دیگر نادیدهها آشنا میگردم...
بخوانید