سالها پیش در اتاق خانهای، بالش و تُشک و لحافی باهم دوست بودند. تشک، آرام و کمحرف بود. لحاف خوشزبان و مهربان بود؛ ولی بالش پرسروصدا و بازیگوش. بالش هر بار که میشد و هر وقت که میتوانست، از اینطرف اتاق به آنطرف اتاق میرفت و صدای همه را بلند میکرد.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: جوراب سفید و آبی || جورابت را لنگه به لنگه نپوش!
روزی از روزها، توی اتاق یک خانه، کنار جورابها و لباسها، جوراب سفیدی گفت: «کجاست؟ داداش من کجاست؟» جوراب آبی که پیش جوراب سفید بود پرسید: «داداش من هم نیست، کسی او را ندیده؟» لباسها و جورابها همدیگر را نگاه کردند؛ ولی کسی جوابی نداد.
بخوانیدقصه کودکانه: پرده و باد و پنجره | هر کار به جای خویش نیکوست!
روزی از روزها یک پردهی گلدار قشنگ، از پنجرهی یک اتاق کوچولو آویزان شد. پنجره تا پردهی قشنگ را دید گفت: «خوشآمدی پرده کوچولو. خیلی خوشآمدی.» پرده کوچولو گفت: «حالا چرا اینقدر از آمدن من خوشحال شدی؟»
بخوانید