یک روز صبح وقتی بابا خرسی نشسته بود روی صندلی چوبی شو داشت روزنامه میخوند، مامان خرسی رفت تو اتاق بچهها و صداشون کرد و گفت: «قهوهای، خاکستری، زود بیدار بشین. پاشین پاشین بچههای قشنگم صبح شده.»
بخوانیدRecent Posts
حکایات گلستان سعدی: گدایی که پادشاه شد / قناعت گنج است
آوردهاند که در زمان قدیم، پادشاهی بود که از داشتن نعمت فرزند بینصیب بود. کسی از خانوادهاش نبود که پس از مرگش به پادشاهی برسد. پادشاه بیفرزند، دیگر کاملاً پیر شده بود و ازکارافتاده
بخوانیدحکایات گلستان: پادشاه ظالم / هیچ حکومتی با ظلم پایدار نمیماند
آوردهاند که در زمان قدیم در آنسوی آبها، پادشاه ظالمی زندگی میکرد که مردم از دستِ ظلم و ستمهای او به تنگ آمده بودند و خاطری رنجیده از او داشتند
بخوانید