موش موشک یک موش کوچک بود. او تمام راه مدرسه تا خانه را دوید. بعد به آشپزخانه رفت و نفسزنان گفت: «مامان موشی... مامان موشی... امروز بعدازظهر در مزرعهی شبدر نمایشگاه پنیر و شیرینی میگذارند. میشود من هم بروم؟»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: زیک زیک | دیگران را به خاطر نقصشان مسخره نکنیم
خانم مرغه و آقا خروسه در مزرعهای سبز زندگی میکردند. آنها هفتتا جوجهی خوشگل و زرد داشتند. خانم مرغه و آقا خروسه سعی میکردند جوجههایشان را خوب تربیت کنند تا مرغ و خروسهای خوبی تحویل مزرعه دهند.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: جزیرهی تینکرز | از لندن تا جزیرهی ناشناخته
در سال ۱۷۹۸ در شهر لندن دختر چهاردهسالهای به نام «جِنی تینکِرز» با پدرش سام زندگی میکرد. آنها در بازار «باغ کاوِن» میوه و سبزیجات میفروختند. هرروز صبح از خواب بیدار میشدند و بهسختی کار میکردند.
بخوانید