بِن و امیلی دوستان خوبی بودند. آنها هرروز در مزرعهی پشت خانهشان بازی میکردند. مزرعه با یک نهر آب به دو بخش تقسیم میشد. بعضی وقتها بِن سراغ امیلی میرفت. بعضی وقتها هم امیلی سراغ بن میرفت.
بخوانیدRecent Posts
داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی
در زمانهای قدیم، پادشاهی با دختر زیبایش به خوشی زندگی میکرد. تا این که دختر پادشاه ناگهان دچار بیماری عجیبی شد. پادشاه هرچه پزشک بود دور تخت دختر بیمارش جمع کرد. اما هیچ کدام نتوانستند بیماری شاهزاده خانم را درمان کنند.
بخوانیدقصه کودکانه: بازی باد زمستانی || روز تولد با همهی روزها فرق دارد
باد سرد زمستانی، تند وزید و گفت: «هوهو... امروز، روز تولد من است. باید با همهی روزها فرق داشته باشد.» باد زمستانی بازهم هو هو کرد، اینطرف و آنطرف وزید و گفت: «کجا بروم؟»
بخوانید