خانم گاوه، گاو چاق و بزرگی بود. او در مزرعهی قاسم آقا زندگی میکرد. خوشحال و راحت بود. یکسره علف میخورد و خوش میگذراند. قاسم آقا یک اسب هم داشت. اسب، همسایهی خانم گاوه بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه پیش از خواب: حسنی و لاکپشت
حسنی یک پسرِ کوچولو بود. او در شهری کوچک و سرسبز زندگی میکرد. یک روز مادر حسنی برای او یک قلک آبی قشنگ خرید. حسنی قلکش را روی طاقچهی اتاق گذاشت، به آن نگاه کرد و گفت: «تو قلک خیلی قشنگی هستی؛ ولی حیف که خالی هستی...
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: خورشید خانم قهر نکن!
هوا گرم و آفتابی بود. زونی حلزون و خاری خارپشت، در گوشهای از باغ نشسته بودند. آنها تازه از خواب زمستانی بیدار شده بودند. زونی حلزون خمیازهای کشید، شاخکهایش را رو به خورشید گرفت و گفت: «کاشکی میشد خورشید همیشه به ما بتابد و ما را گرم کند.»
بخوانید