چشم دکمهای تکوتنها توی حیاط ایستاده بود. او یک آدمبرفی کوچک و چاق بود. یک کلاه بافتنی کهنه روی سرش بود و یک شالگردن دور گردنش. دو چشم او دو دکمهی گرد بودند و دماغش یک هویج نارنجی بلند و نوکتیز.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: یک سگ آبی به نام سگک | با همکاری هم کار کنیم
روزی بود. روزگاری بود. در جایی خیلیخیلی دور، یک سگ آبی کوچولو به نام سگک با پدر و مادر و بقیهی فامیلهایش زندگی میکرد. سگک دوست داشت همهی کارها را خودش بهتنهایی انجام دهد؛ آنهم تند تند و باعجله.
بخوانیدقصه کودکانه: خانم قارا و مار || عاقبت دزدی از لانه خانم کلاغه
کلاغی بود که پروبال سیاه و قشنگی داشت. دمش سفید و بلند بود. اسم این کلاغ، قارا بود. خانم قارا بالای درختی لانه داشت. لانهی قارا روی بلندترین شاخه بود. داخل آن را هم با پرهای نرم پوشانده بود. قارا بیشتر وقتها روی شاخهی درختی مینشست و قارقار میکرد
بخوانید