زنبق یک خرس کوچولوی اسباببازی بود. او روی یک چهارپایهی قرمز، کنار تخت سینا زندگی میکرد. سینا، زنبق را خیلی دوست داشت. دلش میخواست او همیشه، همانجا در کنار تختش باشد.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: ماشین قهوهای و ماشین سبز | رفیق باوفا
دو مغازه در کنار هم بود: بقالی و قصابی. آقا بقال یک ماشین قهوهای قدیمی داشت. آقا قصاب هم یک ماشین کوچک سبز داشت. آنها هرروز صبح، ماشینهایشان را جلو مغازههایشان در کنار هم پارک میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه: شیر و آب | عاقبت کم فروشی و خیانت در فروش
رجب خان گوسفندهای زیادی داشت. چوپانی به نام سلیمان هم برای او کار میکرد. سلیمان هرروز صبح، همراه گله به کوه و صحرا میرفت و گوسفندها را میچراند. گوسفندها جلو میافتادند. آرامآرام راه میرفتند و علفهای خوشمزه و آبدار را بااشتها میخوردند
بخوانید