Recent Posts

قصه کودکانه پیش از خواب: روباه خپله | یک لحظه غافل نباش!

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-روباه-خپله

هوا سردِ سرد بود. تند و تند برف می‌بارید. همه‌جای جنگل سفید شده بود. بعضی از حیوان‌ها در خواب زمستانی بودند. بعضی دیگر هم به خاطر سرما از لانه‌هایشان بیرون نمی‌آمدند. منتظر بودند هوا گرم‌تر شود. روباه خپله هم در لانه‌اش نشسته بود. دستی به شکمش کشید. از لای در بیرون را نگاه کرد و گفت: «چه برفی!»

بخوانید

قصه کودکانه: درختی که به دادگاه رفت! | خیانت در امانت و رفاقت

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-درختی-که-به-دادگاه-رفت!

در زمان‌های خیلی قدیم مردی بود به نام جواد. او می‌خواست به سفر برود. کیسه‌ای داشت که در آن صد سکه طلا بود. تمام دارایی او همین سکه‌ها بود. او نمی‌خواست آن را همراه خودش ببرد. می‌ترسید در بین راه دزدها سکه‌هایش را ببرند. پس تصمیم گرفت سکه‌ها را پیش کسی بگذارد و برود.

بخوانید