Recent Posts

قصه کودکانه: شیر و آب | عاقبت کم فروشی و خیانت در فروش

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-شیر-و-آب

رجب خان گوسفندهای زیادی داشت. چوپانی به نام سلیمان هم برای او کار می‌کرد. سلیمان هرروز صبح، همراه گله به کوه و صحرا می‌رفت و گوسفندها را می‌چراند. گوسفندها جلو می‌افتادند. آرام‌آرام راه می‌رفتند و علف‌های خوشمزه و آبدار را بااشتها می‌خوردند

بخوانید

قصه کودکانه: چشم دکمه‌ای | آدم برفی غمگین

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-چشم-دکمه‌ای

چشم دکمه‌ای تک‌وتنها توی حیاط ایستاده بود. او یک آدم‌برفی کوچک و چاق بود. یک کلاه بافتنی کهنه روی سرش بود و یک شال‌گردن دور گردنش. دو چشم او دو دکمه‌ی گرد بودند و دماغش یک هویج نارنجی بلند و نوک‌تیز.

بخوانید