یکی بود یکی نبود. مردی بود به نام پَشَنگ که همیشه در حال مسافرت بود. او از این شهر به آن شهر میرفت و جهانگردی میکرد. یک روز پشنگ در راه، بچهگربهی لاغری را دید. دست گربه کوچولو بدجوری زخمی شده بود. او میومیو میکرد و کنار درختی دراز کشیده بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: پنبه تنبله کجاست؟ | تنبلی را کنار بگذار
در کنار رودخانهای چند سگ آبی زندگی میکردند و خوش و خرم بودند. هوا کمکم سرد شده بود. یک روز صبح، سگ آبی پیر رو به بقیهی سگهای آبی کرد و گفت: «نگاه کنید! برگ درختان، قرمز و زرد شده و تند و تند پایین میریزد. پاییز آمده است. الآن دیگر وقت آن است که به فکر غذای زمستانمان باشیم.»
بخوانیدقصه کودکانه: شوخی فلفلی | اذیت کردن دیگران کار خوبی نیست
فلفلی یک قورباغهی کوچولوی شیطان و بازیگوش بود. او دوست داشت سربهسر اینوآن بگذارد و بخندد. دم جنبانک یک پرنده کوچولو بود که روی درختی کنار آبگیر لانه داشت. شاخهای از درخت، درست روی آبگیر بود و لانهی او هم روی همان شاخه.
بخوانید