آخرین روزهای زمستان داشت سپری میشد و بوی بهار همهجا پیچیده بود، درختها از خواب بیدار شده بودند و همه انتظار میکشیدند تا شکوفههایشان باز شود. شکوفههایی که هرکدام نشانی از فرارسیدن بهار بود. مردم هم که سرمای زمستان را پشت سر گذاشته بودند خود را برای جشن نوروز آماده میکردند.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: جعبه عجیب و غریب | با حیوانات مزرعه دوست باشید
دمسیاه تازه به مزرعهی صمد آقا آمده بود. او یک سگ سفید کوچولو با دم سیاه بود. دوست صمد آقا، دمسیاه را به او داده و گفته بود: «بزرگ که بشود، سگ نگهبان خوبی میشود.»
بخوانیدقصه کودکانه: پیشی کوچولو گریه نکن! | دوستی گربه و جوجه ها
هوا خوب و آفتابی بود. مرغ خالخالی توی لانهاش نشسته بود. گربه کوچولوی سیاهوسفید و پشمالویی از دور نگاهش میکرد. گربه کوچولو بعد از مدتی بهطرف خانم مرغه رفت و گفت: «سلام مرغ خالخالی. اسم من پیشی است. چرا شما از صبح تا حالا اینجا نشستهاید و اصلاً از جایتان تکان نمیخورید؟»
بخوانید