روزی یک عنکبوت، یک هزارپا و یک قورباغه دربارهی انسانها باهم صحبت میکردند. هزارپا گفت: «انسانها کر هستند. خیلی وقتها که از کنارشان رد میشوم با تمام قدرت پاهایم را به زمین میکوبم؛ اما آنها متوجه من نمیشوند.»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: نصیحت خرس | با آدم بی وفا دوست نشو
دو دوست برای گردش به جنگل رفته بودند که ناگهان خرس بزرگی به طرفشان حمله کرد. یکی از آنها که خیلی فرز و چابک بود بهسرعت از درختی بالا رفت. دومی که دستوپا چلفتی بود و نمیتوانست از درخت بالا برود
بخوانیدقصه کودکانه: مسافران و خنجر | دوست آن باشد که گیرد دست دوست
روزی روزگاری دو نفر باهم سفر میکردند که چشمشان به یک شمشیر افتاد. دستهی شمشیر از طلا و جواهر بود و خیلی گرانقیمت بود. یکی از مسافران بهسرعت شمشیر را از روی زمین برداشت.
بخوانید