یکی بود یکی نبود. خانم گربه سیاهی بود که یک بچهی سیاه داشت. اسم گربه کوچولوی او سرمه بود. آنها در انباری گوشه حیاط زندگی میکردند. روزی از روزها خانم گربه به گربه کوچولویش گفت: «خب سرمه جان، امشب میخواهم به تو یاد بدهم که چطور برای شامت یک موش بگیری. دیگر وقت آن است که خودت موش شکار کنی.»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: روزی که از هوا نخود و کشمش بارید
روزی بود و روزگاری. در زمانهای خیلی دور، مردی با دو پسرش در دهکدهی کوچکی زندگی میکرد. اسم پسر بزرگ، فریدون بود و پسر کوچک، فرهاد. فریدون باهوش و زرنگ بود؛ اما فرهاد سادهلوح.
بخوانیدقصه کودکانه: کفتاری که نمیخندید | به دیگران نخندیم!
یکی بود یکی نبود. کفتاری بود بداخلاق و اخمو. همه میگفتند خیلی هم بدجنس است. یک روز کفتار کوچولوها باهم قرار گذاشتند و گفتند: «باید هر طور شده، کفتار بداخلاق را بخندانیم.»
بخوانید