گلدونه یک دختر کوچولوی نامرتب بود. همیشه اسباببازیهایش اینطرف و آنطرف پخشوپلا بود. آنها را جمع نمیکرد و در گنجه نمیگذاشت. هر شب مادر مجبور بود اسباببازیهای او را جمع کند؛ ولی بعضی وقتها که مادر کارش زیاد بود و اسباببازیها را جمع نمیکرد
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: روباه فین فینی | حقه بازی عاقبت خوبی نداره!
روباهی بود کلک و حقهباز. روزی از روزها آقا روباهه قدمزنان از دهِ بالا بهطرف دهِ پایین میرفت. ناگهان در بین راه تکهی بزرگی دنبه دید. بااحتیاط جلو رفت و دوروبر آن را نگاه کرد. دید یک دام است و دنبه را برای طعمه گذاشتهاند.
بخوانیدقصه کودکانه: کوکوی تنبل | تنبلی خیلی زشته!
خانم کوکو یک فاختهی قشنگ و ناز بود. یک سال بهار، کوکو یک تخم گذاشت. یک تخم سفید قشنگ؛ اما او نمیدانست که چطور باید از تخمش مواظبت کند؛ به خاطر همین، تصمیم گرفت پیش مرغ پر سیاه برود و از او راهنمایی بخواهد.
بخوانید