روزها بود که خانم کوآک روی تخمهایش نشسته بود. بالاخره شش تا جوجه اردک زرد از تخمها بیرون آمدند. خانم اردکه با غرور به جوجههایش نگاه کرد. بعد هم بهطرف آبگیر رفت و جوجههایش هم پشت سرش به راه افتادند.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: توپ سبز سودابه | قورباغه باهوش در برکه آب
سودابه و مسعود در مزرعهی کوچکی زندگی میکردند. در جلوی مزرعه آبگیری بود و جلوتر از آن هم جنگل. سودابه کوچولو یک توپ سبز داشت. یک روز صبح میخواست توپبازی کند؛ ولی هرچه گشت توپش را پیدا نکرد. او بهطرف برادرش رفت. مسعود روی بالاترین پلهی نردبان نشسته بود.
بخوانیدقصه کودکانه: اردلان و اسب مردنی | دزدی توی روز روشن
در زمانهای دور، مردی بود به نام اردلان. او هرسال به خانهی دوستش میرفت و مقدار زیادی خرما برایش میبرد. خانهی دوست او در شهر دیگری بود. اردلان اسبی نداشت و همیشه پیاده آن راه را میرفت.
بخوانید