روزی روزگاری، نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند، بالا برود و به نوک آن برسد. چرا؟ چون نقشهای در سر داشت. نقشهاش چه بود؟ آخر قصه معلوم میشود!
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: دختر نارنج و پسر سینی | قصه ای از عشق و محبت
سینیِ گرد نقرهای نشسته بود رو طاقچه. یک هندوانهی گرد و بزرگ آوردند و گذاشتند وسط سینی. چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. سرخ و رسیده بود و شیرین. سینی گرد نقرهای، چشمش که به سرخی هندوانه افتاد، خوشش آمد
بخوانیدقصه کودکانه: پری کوچولوی هفتآسمان | فرشته کوچولویی که روی زمین گم شد
یکی بود یکی نبود. پری کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی میکرد. پری کوچولوی قصه ما، هنوز بال نداشت. برای همین، نمیتوانست مثل مادرش پرواز کند. وقتیکه مادرش برای گردش به هفتآسمان پرواز میکرد، پری کوچولو توی خانه میماند.
بخوانید