درویشی به فرزند خود آموخته بود که هرچه میخواهد، از خدا بخواهد. همچنین او هرگاه که گریه میکرد و از خدا چیزی میخواست، آن را برایش فراهم میکردند. روزی کودک در خانه تنها ماند.
بخوانیدRecent Posts
قصه های شیرین فیه ما فیه: شاید که این، آن باشد
عارفی نزد سخندانی نشسته بود. سخندان گفت: «هر سخنی بیرون از این سه حالت نیست: یا اسم است، یا فعل و یا حرف.» ناگهان عارف از جا جَست، پیراهنش را درید...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: درخت خدا، چوب خدا
مردی به باغی رفته بود و بر سر درختی نشسته بود و زردآلو میچید و میخورد. ناگهان مرد باغدار از راه رسید و فریاد زد: «از خدا نمیترسی که میوههای باغ را میخوری؟»
بخوانید