آوردهاند که در زمان قدیم، شاعری بود که از این دیار به آن دیار سفر میکرد و مدح بزرگان میگفت و درمی چند میگرفت و زندگی خویش میگذرانید.
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: باران میآید! / نعمتهای خدا را ارج نهیم
روز تعطیلی بود و آفتاب قشنگی بر زمین میتابید. «لین» و «یوان» در بالکن خانه با گربهی کوچولویی بازی میکردند. همانطور که سرگرم بازی بودند پای لین به جعبهای خورد و صدا داد.
بخوانیدداستان کودکانه: باید همه باهم دوست باشند / داشتههایمان را باهم تقسیم کنیم
«رونگلی» لباس زیبایی بر تن کرده بود و با دو تا روبان قرمز موهایش را در دو طرف بسته بود. او اسباببازی جدیدش را به بغل گرفته بود و زیر لب آواز میخواند.
بخوانید