یک آقا کوچولو بود که یک ماشین کوچولو داشت. ماشین کوچولوی آقا کوچولو یک بوق کوچولو داشت. بوق کوچولو صدای بلندی داشت. صدایش این بود: «بیب، بوب... بیب، بوب...» آقا کوچولو، بوق کوچولوی ماشین کوچولویش را خیلی دوست داشت.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه پیش از خواب: آقا فلفلی / زخم زبان زدن کار خیلی بدیه!
یک فلفل سبز دلمهای بود که صدایش میکردند: «آقا فلفلی.» آقا فلفلی یک عیب بزرگ داشت. عیبش این بود که زبان تندوتیزی داشت. هر حرفی که از دهانش بیرون میآمد، دلِ دوست و غریبه را میسوزاند.
بخوانیدقصه کودکانه: سلطان برنجک در سرزمین کوبولی کوبولا
یک دانه برنج بود که وسط یک سینیِ گرد نشسته بود. به دوروبر نگاه میکرد و توی فکر بود. با خودش میگفت: «از اینطرف بروم، عدس است. از آنطرف بروم، نخود است. بالا بروم، لوبیاست، پایین بروم، ماش است. اینجا هم که بمانم، جایم توی دیگ آش است.
بخوانید