یک دانه برنج بود که وسط یک سینیِ گرد نشسته بود. به دوروبر نگاه میکرد و توی فکر بود. با خودش میگفت: «از اینطرف بروم، عدس است. از آنطرف بروم، نخود است. بالا بروم، لوبیاست، پایین بروم، ماش است. اینجا هم که بمانم، جایم توی دیگ آش است.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه آموزنده: درسی برای موش کوچولوها / از زندگی درس بگیرید و فراموش نکنید
دو تا موش بودند کوچولو و موچولو، فسقلی و قلقلی. مادرشان خیلی دوستشان داشت. هرروز صبح، صدایشان میزد و هرچه را که بلد بود یادشان میداد. به آنها میگفت چه بکنند و چه نکنند تا موشهای خوشبختی شوند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: غولچه و دختر بادام / در زندگی فروتن باشید
یکی بود یکی نبود. یک غولچه بود که روزی یک دانه بادام میخورد و یک انگشتانه آب. یک روز آب و بادامش را نخورد. بادام را کاشت و با انگشتانه به آن آب داد. درخت بادامی سبز شد با سه شاخهی پربادام.
بخوانید