ساعت زنگ زد. یوسف کوچولو از خواب بیدار شد. شب دیر خوابیده بود و هنوز خوابش میآمد. تا آمد از جا بلند شود، دستش خورد به ساعت و دنگ... ساعت افتاد و شکست.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه پیش از خواب: معلم جدید / مراقب افراد حقه باز و شیاد باشیم
کلاسی بود که شاگردهای آن بچه گوسفندها، یعنی برهها بودند. برههای ناز و کوچولو هرروز شاد و خوشحال به مدرسه میرفتند و درس میخواندند.
بخوانیدقصه کودکانه: یک مهمان خیلی خیلی کوچولو / فرزندآوری هدیه ای به فرزندان ماست
مادر قبل از رفتن، مریم را بغل کرد و بوسید. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «مریم جان، دختر خوبی باش و مادربزرگ را اذیت نکن. من خیلی زود با یک مهمان خیلی کوچولو برمیگردم.
بخوانید