روز گاری مرد جوانی بود که خیلی دوست داشت شکارچی شود. روزی مرد جوان که جان نام داشت به پدرش گفت: «در این جا کسی نیست که بتواند شکار کردن را به من یاد بدهد و من مجبورم به دوردستها بروم تا بلکه کسی را برای این کار پیدا کنم.»
بخوانیدRecent Posts
افسانه های مغرب زمین: قصه برادر و خواهر / عشق و محبت هر طلسمی را باطل می کند
روزی روزگاری برادر و خواهری بودند که یکدیگر را خیلی دوست داشتند. آنها با پدر و مادرشان بهخوبی زندگی میکردند، تا اینکه مادر آنها فوت کرد و پدرشان دوباره ازدواج کرد، بدون آنکه بداند همسرش یک جادوگر است.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: مزرعه ای در هندوانه / با صدای: مریم نشیبا
خانوم بُزی از صبح تا شب توی مزرعهی کوچیکش کار میکرد و شبها هم همیشه خواب مزرعه رو میدید. یه روز خرگوش کوچولو از راه رسید و با خانوم بزی سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «من هم دلم میخواد یه مزرعه داشته باشم، با یه عالمه هندونه».
بخوانید