دشت بزرگ تنهای تنها کنار کوه نشسته بود. نه آهویی، نه سنجابی، نه درختی. فقط چند تا عقرب و مارمولک آنجا زندگی میکردن.
بخوانیدRecent Posts
قصه صوتی کودکانه: وقت باریدن / مریم نشیبا
آسمان پر از ابر شده بود؛ ابرهای سیاه و پر سروصدا. یک تکه ابر بارانی هم کناری ایستاده بود؛ یک ابر بارانی کوچک. ابر بزرگ از راه رسید و گفت: آهای کوچولو برو کنار!
بخوانیدافسانه هایی از بومیان استرالیا: هفت خوان یونکارا
وقتی یونکارا به ریاست قبیلهی «کابلاری» رسید تصمیم گرفت که از سرزمین جد خود دیدن کند. نام جدش «بایاما» بود و در سرزمینی دورتر از غروبگاه خورشید زندگی میکرد.
بخوانید