مردی الاغی داشت. الاغ سالهای سال کار کرده و پیر شده بود و دیگر جان کار کردن نداشت. روزی صاحب الاغ تصمیم گرفت آن را از خانه بیرون کند، چون حیفش میآمد که به آن کاه و علف بدهد. الاغ فهمید که دیگر جای ماندن نیست و از خانهی صاحبش بیرون رفت
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه پیش از خواب: گرگ شکم گنده / عاقبت پرخوری و شکم پرستی
گرگی روباهی را بهزور پیش خودش نگه داشته بود تا هر کاری که بخواهد برایش انجام بدهد. روباه که از گرگ میترسید میخواست از دست او فرار کند، ولی نمیتوانست. روزی، آن دو در جنگل قدم میزدند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: مهمان های عوضی / ماجراهای مرغ و خروس
در یک روز آفتابی، مرغ و خروسی توی حیاط خانهای کنار هم نشسته بودند. مرغ بالهایش را تکان داد و گفت: «وای، چقدر حوصلهام سر رفته است.» خروس گفت: «فصل فندق چینی است؛ بیا قبل از اینکه سنجابها فندقها را ببرند، برویم بالای کوه و یک شکم سیر فندق بخوریم.»
بخوانید