مردی سه پسر داشت. اسم کوچکترین پسرش را «کودن» گذاشته بودند. آنها به او اجازه نمیدادند دست به کاری بزند و همیشه او را نادیده میگرفتند. روزی پدر، پسر اول را به جنگل فرستاد تا چوب بیاورد.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: استخوان آوازه خوان / خون مظلوم گریبان ظالم را می گیرد
روزی روزگاری، سرزمینی بود که هیچکس در آنجا آسایش و راحتی نداشت. گرازی وحشی مزارع کشاورزان را خراب میکرد دامهای آنها را میکُشت و شکم مردم را با دندانهایش پاره میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: پرنده ی گمشده / وفاداری و اتحاد رمز پیروزی
روزی روزگاری جنگلبانی بود که همسرش مرده بود و او با پسر کوچکش زندگی میکرد. روزی از روزها، او به دنبال شکار به جنگل رفت. همینکه وارد جنگل شد، صدای جیغی را شنید. به دنبال صدا رفت تا به یک درخت بلند رسید.
بخوانید