چشمه به راه افتاد تا به مزرعهها و باغها برود و آنها را سیراب کند. یک روز چشمه به یک سنگ رسید؛ یک سنگ بزرگ. چشمه از سنگ خواست تا جابهجا شود. ولی سنگ گفت: من سنگم و سالهاست که اینجایم
بخوانیدRecent Posts
قصه صوتی کودکانه: ساعت کوچولو / مریم نشیبا
همهی حیوانات در مزرعه زندگی میکردند. حیوانات مزرعه هر روز با صدای خروس بیدار میشدند. یک روز مزرعهدار یک ساعتِ زنگی خرید. خروس خیلی ناراحت شد...
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: خدای مهربان را شکر / مریم نشیبا
قناری کوچولو خیلی خوشحال بود. چون اون روز قناری فهمیده بود که خورشید خانوم خیلی مهمه. اون میخواست یه جوری از خورشید خانم تشکر کنه...
بخوانید