کشاورز فقیری بود که خودش زمین نداشت و برای مردم کار میکرد. این کشاورز از مال دنیا فقط یک دختر و یک خانهی کوچک داشت. روزی دخترش به او گفت: «باید از حاکم خواهش کنیم که زمین کوچکی به ما بدهد.» وقتیکه حاکم از فقر کشاورز باخبر شد، خارستان کوچکی را در اختیار او گذاشت تا روی آن کار کند.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه پیش از خواب: پر کاه، زغال و لوبیا / رفقای ناجور
پیرزن فقیری در دهکدهای زندگی میکرد. یک روز مقداری لوبیا برداشت تا خوراک لوبیا بپزد. اجاق را روشن کرد و برای اینکه آتش گُر بگیرد و لوبیا زودتر بپزد، یکمشت کاه توی اجاق ریخت. آب جوش آمد و لوبیاها توی ظرف بالا و پایین پریدند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: خر آوازه خوان / نیروی اتحاد و همدلی
مردی الاغی داشت. الاغ سالهای سال کار کرده و پیر شده بود و دیگر جان کار کردن نداشت. روزی صاحب الاغ تصمیم گرفت آن را از خانه بیرون کند، چون حیفش میآمد که به آن کاه و علف بدهد. الاغ فهمید که دیگر جای ماندن نیست و از خانهی صاحبش بیرون رفت
بخوانید