روزی روزگاری دختری بود به نام گرتل. گرتل آشپز بود، اما یک آشپز شکمو. او دستپخت خوبی داشت. ولی عادت بدی داشت، عادتش این بود که اول خودش از غذایی که درست میکرد، میخورد و میگفت: «آشپز باید بداند غذایش چه مزهای دارد.»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه پیش از خواب: هنسل و گرتل در خانهی شکلاتی
هیزمشکنی بود که از مال دنیا چیزی نداشت، هیزمشکن کنار جنگل بزرگی زندگی میکرد. او بهسختی میتوانست یک وعده نان خالی برای زن و پسر و دخترش که «هَنسل» و «گِرِتل» نام داشتند، تهیه کند.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه ماه محرم زنجیرزن کوچولو
پسر کوچولوی داستان ما خیلی پسر خوبیه و همه دوستش دارند. توی ماه محرم علیرضا کوچولو دوست داشت که توی هیئت سینه و زنجیر بزند. یک روز علیرضا وقتیکه با پدرش برای عبادت به مسجد رفته بود، از خداوند خواست و دعا کرد که پدرش برای او یک زنجیر بخرد.
بخوانید