روزی، مرد خیاطی همراه زرگری به گردش رفتند. شب که شد آنها مجبور شدند در بیابان بخوابند. نیمهشب بود که از دور صدایی را شنیدند. هر چه آنها جلوتر میرفتند، صدا نزدیکتر میشد. این صدا، صدای عادی نبود، بهقدری زیبا بود که آنها خستگیشان را فراموش کردند
بخوانیدRecent Posts
قصه صوتی کودکانه: اسباب بازی های بابک / مریم نشیبا
پسرخالهی بابک در خانهی آنها بود. آنها با هم بازی کردند. بابک و پسرخالهاش اسباببازیها را به طرف هم پرتاب میکردند. مادر بابک از این کارشان ناراحت شده بود
بخوانیدقصه کودکانه: روزی که دلم سگ میخواست / سگ در خانه؟!
دیروز برای بازی به پارک رفته بودم. توی پارک یک دخترخانم را دیدم که با سگش توی پارک قدم میزد. چه سگ قشنگی بود. یک سگ کوچولوی پشمالو با موهای سفید و فرفری که یک قلادهی قرمزرنگ دور گردنش بود.
بخوانید