روزی روزگاری جنگلبانی بود که همسرش مرده بود و او با پسر کوچکش زندگی میکرد. روزی از روزها، او به دنبال شکار به جنگل رفت. همینکه وارد جنگل شد، صدای جیغی را شنید. به دنبال صدا رفت تا به یک درخت بلند رسید.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: ششنفری از عهدهی هر کاری برمیآییم / اتحاد رمز پیروزی
روزگاری، سربازی بود که بیشتر عمرش را در جنگ گذرانده بود. او در جنگ با شجاعت جنگیده بود و وقتی جنگ تمام شد سه سکهی ناقابل به او دادند و او را مرخص کردند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: ماهی دیل / سزای پرحرفی و فضولی
مدتها بود که ماهیها از زندگی در آب ناراضی بودند و میگفتند که چرا نباید در سرزمین ما نظم و ترتیب وجود داشته باشد. هیچ ماهیای مراعات دیگری را نمیکند، هر جا که خودش بخواهد به چپ و راست شنا میکند...
بخوانید