نزدیک جنگلی ،خانهی یک پیرزن قرار داشت. پیرزن تنها بود و کسی را نداشت و روزها زیر درخت آلبالو نزدیک خانهاش مینشست و به صدای پرندهها گوش میداد. یک شب صدای شرشر بارون توی کلبهی پیرزن پیچید.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه پیش از خواب: غاز طلایی / خوش قلب و مهربان باش
مردی سه پسر داشت. اسم کوچکترین پسرش را «کودن» گذاشته بودند. آنها به او اجازه نمیدادند دست به کاری بزند و همیشه او را نادیده میگرفتند. روزی پدر، پسر اول را به جنگل فرستاد تا چوب بیاورد.
بخوانیدقصه کودکانه: استخوان آوازه خوان / خون مظلوم گریبان ظالم را می گیرد
روزی روزگاری، سرزمینی بود که هیچکس در آنجا آسایش و راحتی نداشت. گرازی وحشی مزارع کشاورزان را خراب میکرد دامهای آنها را میکُشت و شکم مردم را با دندانهایش پاره میکرد.
بخوانید