توی کلبهی کوچکی وسط زمینی بی آب و علف، آفتاب سوخته و بایر، پیرزن فقیری به همراه یک دختر زندگی می کردند. پیرزن، پژمرده و ترشرو بود و مدام با خودش حرفهای مبهم میزد. دختر که اسمش «فینولا» بود مثل غنچهی گل سرخ، شیرین و باطراوت بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه تصویری کودکانه: کلوچه های فال / برای وقت خواب کودکان
روزی روزگاری در ساعات اولیهی یک روز بهاری، دو فرشته با دوربینهای شکاری چوبی - که جلوی چشمهایشان بود- بالای تپهای ایستاده بودند و قلمرو «اوسیدیا» را زیر نظر داشتند.
بخوانیدکتاب قصه کودکانه قدیمی: حقه ی روباه / دیگران را اذیت نکنید
اردک گفت: بگذار ببینم این چیه؟ یک علامت روی این خانه هست؟ من قبلاً آن را ندیده بودم؟ شاید این خانه برای فروش است.
بخوانید