یک سیب کال کوچولو روی شاخه بالایی یک درخت نشسته بود. از تنهایی خسته بود. از آن بالا رودخانه را تماشا میکرد. رودخانه از درخت سیب، دور بود. توی آن یک ماهی قرمز شنا میکرد.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: از چی بترسم از چی نترسم؟
سحر بود. جوجه کوچولو از تخم درآمد. به دورو برش نگاه کرد. مادرش را ندید. ترسید و لرزید. اینطرف و آنطرف دوید. خانم مرغه از راه رسید. گفت: «چیه، چی شده عزیز دلم، دستهگلم؟ از کی میترسی؟ از چی میلرزی؟»
بخوانیدقصه کودکانه: آشتی، آشتی / قهر کردن کار خوبی نیست!
مامان گفت: «اسباببازیهایت را از سر راه جمع کن!» دختر گفت: «نمیتوانم، حوصله ندارم!» مامان گفت: «پنجره را که بازکردهای، ببند!» دختر گفت: «نمیتوانم، حوصله ندارم!»
بخوانید