بادبادکی بود رنگارنگ با یک نخ باریک و بلند. بادبادک با نخ بلندش میتوانست برود آن بالابالاها و همهجا را ببیند. او به جاهای زیادی میرفت و همیشه در گشتوگذار بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: آمبولانس و مو فرفری / از کادر درمان تشکر کنیم
جو رانندهی یک آمبولانس بود و آن را امی صدا میزد. روزی آنها در خیابان بودند که ناگهان صدایی را از فرستندهی امی شنیدند «توجه، توجه! دختری به نام سوزان در پارک جنگلی از یک بلندی افتاده و زخمی شده است. فوری او را به بیمارستان بیاورید. تمام!»
بخوانیدقصه کودکانه: آدم آهنی در حمام / اسباب بازی های پرسروصدا
چند تا از اسباببازیها توی دستشویی حمام سروصدای زیادی راه انداخته بودند. چلپچلوپ آببازی میکردند و میخندیدند.
بخوانید