سحر بود. جوجه کوچولو از تخم درآمد. به دورو برش نگاه کرد. مادرش را ندید. ترسید و لرزید. اینطرف و آنطرف دوید. خانم مرغه از راه رسید. گفت: «چیه، چی شده عزیز دلم، دستهگلم؟ از کی میترسی؟ از چی میلرزی؟»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: آشتی، آشتی / قهر کردن کار خوبی نیست!
مامان گفت: «اسباببازیهایت را از سر راه جمع کن!» دختر گفت: «نمیتوانم، حوصله ندارم!» مامان گفت: «پنجره را که بازکردهای، ببند!» دختر گفت: «نمیتوانم، حوصله ندارم!»
بخوانیدقصه کودکانه: زنبورک وزوزی / بهترین دوست و همبازی من
یکی بود، یکی نبود. یک زنبورک وزوزی بود که دنبال همبازی میگشت. یک روز پر زد و رفت تا رسید به یک شاپرک نازنازی. سلام کرد و گفت: «من زنبور وزوزیم. دنبال یک همبازیم. شاپرک نازنازی، میشوی با من همبازی؟»
بخوانید