مامان گفت: «اسباببازیهایت را از سر راه جمع کن!» دختر گفت: «نمیتوانم، حوصله ندارم!» مامان گفت: «پنجره را که بازکردهای، ببند!» دختر گفت: «نمیتوانم، حوصله ندارم!»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: زنبورک وزوزی / بهترین دوست و همبازی من
یکی بود، یکی نبود. یک زنبورک وزوزی بود که دنبال همبازی میگشت. یک روز پر زد و رفت تا رسید به یک شاپرک نازنازی. سلام کرد و گفت: «من زنبور وزوزیم. دنبال یک همبازیم. شاپرک نازنازی، میشوی با من همبازی؟»
بخوانیدقصه کودکانه: پسته دهان بسته / دوست کوچولو و مهربان
یکی بود، یکی نبود. یک پسته دهان بسته بود که کنار چاه آبی نشسته بود. باد آمد و پسته را قل داد و توی چاه انداخت. پسته خواست داد بزند و کمک بخواهد، اما نتوانست، چون دهانش بسته بود.
بخوانید