گربهی پشمالو اینطرف و آنطرف میگشت که ناگهان چیزی روی زمین پیدا کرد. یک مهرهی گرد و قرمز که سوراخی هم وسطش بود. او گفت: «وای... چه چیزی پیدا کردم! چه مهرهی قشنگی! این مهرهی شانس من است!»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: مرد بارانی و عروسک آفتابی
دختر کوچولویی بود به اسم جین. مادر جین برایش یک اسباببازی جالب خریده بود که به آن خانهی آبوهوایی میگفتند. این خانه طوری بود که در هوای بارانی، مرد بارانی از توی خانه بیرون میآمد و در هوای آفتابی، عروسک آفتابی.
بخوانیدقصه کودکانه: عروسک پارچهای و گنج گمشده
اسباببازیها تصمیم گرفتند یک نمایش اجرا کنند. هر کس چیزی میگفت و نظری میداد. خرگوش آبی گفت: «باید سعی کنیم نمایش جالبی شود.»
بخوانید