آن شب قرار بود برویم خانه خاله کوکب. مادرم به من گفت: «زهرا جان، زود باش برو و لباسهایت را بپوش!» من رفتم تا لباسهایم را بپوشم که یکدفعه، چشمم به دوستم افتاد. دوستم را که میشناسید. چاقالو کوچولو را میگویم. او توی کمد نشسته بود و اخمهایش را در هم کرده بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: دوست کوچک من / چاقالو عروسک من
چاقالو کوچولو دوست کوچک من است. او خیلی مهربان است. من این اسم را برایش گذاشتهام. چون او با اینکه کوچولوست، خیلی چاق است. وقتی دستم را روی سرش میکشم، گوشهایش را بالا میگیرد و هی تکان تکان میدهد.
بخوانیدقصه کودکانه: آقا موش باهوش / و گربه ی نادون
یک آقا موش بود که خیلی باهوش بود. روزی توی لانهاش خوابیده بود، صدای میومیو شنید. از خواب پرید. نگاه کرد و دید یک گربه چاق و چله جلو در لانه نشسته است.
بخوانید