«آه فنگ» ماهیگیر تهیدست اما بسیار مهربانی بود. یک روز او لاکپشت بزرگی را از آب گرفت که نشانه سفیدی روی سرش بود. لاکپشت آنقدر غمگین بود که «فنگ» دلش نیامد او را بخورد.
بخوانیدRecent Posts
افسانه قدیمی: گردوهای سحرآمیز / نسخه ی چینی قصه شنگول و منگول و حبه ی انگور
روزگاری مادری با سه فرزندش در نزدیکی یک جنگل زندگی میکرد. اسم بچهها «سنگ»؛ «تو» و «پوکی» بود. «سنگ» دختر بزرگتر بود و بیشتر اوقات از خواهران کوچکترش مراقبت میکرد.
بخوانیدافسانه قدیمی: دختر پادشاه اژدها / مردی که نمی دانست همسرش کیست
روزی، روزگاری مرد گدایی بود که «لیویی» نام داشت؛ اما ازآنجاکه میدانست برای موفقیت باید باسواد بود بهسختی درس میخواند. یک روز برای گذراندن امتحاناتش به پایتخت رفت، اما نتوانست قبول شود.
بخوانید