بهار بود و خانم کفشدوزک در جنگل گردش میکرد. از روی این برگ به روی آن برگ میرفت و برای خودش آواز میخواند. ناگهان چند ابر سیاه جلوی خورشید را گرفتند و هوا بارانی شد. خانم کفشدوزک به دوروبرش نگاه کرد تا پناهگاهی پیدا کند. یک قارچ کوچولو در چند قدمیاش بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: پری های ته باغ / بالاخره یک دختر کوچولوی بانمک دیدم
باغ بزرگ و سرسبز بود. پر از گلها و درختهای جورواجور. توی این باغ قشنگ، بهجز آدمها چند تا پری هم زندگی میکردند. یک روز پری بنفشه رو به پری پروانه کرد و گفت: «خیلی دلم میخواهد یکی از بچههای آدمها را ببینم.»
بخوانیدقصه کودکانه: بادبادک و اسباب بازی ها / خاطرات لب دریا
بادبادکی بود رنگارنگ با یک نخ باریک و بلند. بادبادک با نخ بلندش میتوانست برود آن بالابالاها و همهجا را ببیند. او به جاهای زیادی میرفت و همیشه در گشتوگذار بود.
بخوانید