باغ بزرگ و سرسبز بود. پر از گلها و درختهای جورواجور. توی این باغ قشنگ، بهجز آدمها چند تا پری هم زندگی میکردند. یک روز پری بنفشه رو به پری پروانه کرد و گفت: «خیلی دلم میخواهد یکی از بچههای آدمها را ببینم.»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: بادبادک و اسباب بازی ها / خاطرات لب دریا
بادبادکی بود رنگارنگ با یک نخ باریک و بلند. بادبادک با نخ بلندش میتوانست برود آن بالابالاها و همهجا را ببیند. او به جاهای زیادی میرفت و همیشه در گشتوگذار بود.
بخوانیدقصه کودکانه: آمبولانس و مو فرفری / از کادر درمان تشکر کنیم
جو رانندهی یک آمبولانس بود و آن را امی صدا میزد. روزی آنها در خیابان بودند که ناگهان صدایی را از فرستندهی امی شنیدند «توجه، توجه! دختری به نام سوزان در پارک جنگلی از یک بلندی افتاده و زخمی شده است. فوری او را به بیمارستان بیاورید. تمام!»
بخوانید