یک آقا تلفن بود که روی یک میز زندگی میکرد. میز کجا بود؟ توی یک اتاق. اتاق کجا بود؟ توی یک خانه.
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه آموزنده: نخود سیاه و آرزوی بزرگش / خواستن، توانستن است
روزی روزگاری نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند بالا برود و به نوک آن برسد. چرا؟ چون نقشهای در سر داشت. نقشهاش چه بود؟ آخر قصه معلوم میشود.
بخوانیدداستان کودکانه: دختر نارنج و پسر سینی / به خواست خدا همهچیز ممکنه!
سینی گرد نقرهای نشسته بود روی طاقچه. یک هندوانهی گرد و بزرگ آوردند و گذاشتند وسط سینی. چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. سرخ و رسیده بود و شیرین.
بخوانید