روزی، روزگاری دو کارگر بودند که هر جا میرفتند باهم بودند و عهد کرده بودند از هم جدا نشوند. ازقضا وارد شهر بزرگی شدند، یکی از آنها که بینظم و نامرتب بود، قولش را فراموش کرد، دیگری را ترک کرد و تنهایی به اینطرف و آنطرف و هر جا که بیشتر به او خوش میگذشت رفت.
بخوانیدRecent Posts
داستان آموزنده: در لطف خدا شکی نیست / خدا از سرنوشت ما اگاه است / قصه های برادران گریم
در شهری بزرگ، پیرزنی زندگی میکرد که شبها تنها در اتاقش مینشست و به گذشته فکر میکرد. به اینکه چطور شوهر و بعد هر دو فرزندش را از دست داده است. به اینکه چطور همهی فامیل و دوستانش یکی پس از دیگری از دنیا رفتند و او را تنها گذاشتند
بخوانیدداستان مرغ و خروس / قصه کک به تنور به روایتی دیگر / قصه های برادران گریم
روزی از روزها، مرغ و خروسی باهم به کوه فندق رفتند و قرار گذاشتند که هر چه فندق پیدا کردند با یکدیگر نصف کنند. کمی که به اینطرف و آنطرف رفتند، مرغ یک فندق خیلی درشت پیدا کرد، ولی حرفی نزد، چون میخواست خودش آن را بهتنهایی بخورد
بخوانید