تاجری در بازار معاملهی خوبی کرد. او تمام کالاهایش را فروخت و کیسهی پولش را با سکههای طلا و نقره پر کرد. بعد خواست به راه بیفتد تا قبل از اینکه شب بشود به خانه برسد. خورجین و کیسهی پول را روی اسبش گذاشت و همراه مستخدمش به راه افتاد.
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه سفر بندانگشتی / برای هر پدری، بچهاش، عزیزتر از مرغهایش است
خیاط پیری یک پسر داشت. پسری که خیلی کوچک بود، درست بهاندازهی یک انگشت شَست. به همین خاطر هم اسم او را گذاشته بودند، «بندانگشتی.» بندانگشتی از هیچچیز نمیترسید و خیلی شجاع بود. روزی به پدرش گفت: «پدر جان! من میخواهم از خانه بیرون بروم و ببینم در دنیا چه خبر است!»
بخوانیدداستان کودکانه: سکه هایی از ستاره / پاداش خوب نیکوکاری /
روزی روزگاری دختر کوچکی بود که پدر و مادرش مرده بودند و او جایی را نداشت که شب را در آن به صبح برساند. او چیزی نداشت که روی آن بخوابد و بهجز لباسهای تنش و یک تکه نان کوچک که یک نفر از روی ترحم به او داده بود، چیز دیگری نداشت.
بخوانید