روزی روزگاری تاجری بود که سه دختر داشت. روزی تاجر عازم سفر بود و موقع خداحافظی از دخترانش پرسید: «دوست دارید سوغاتی چی برایتان بیاورم؟» دختر بزرگتر یک مروارید خواست، دختر دوم یک الماس و سومی گفت: «پدر جان! هیچچیز بهاندازهی یک چکاوک که بپرد و آواز بخواند مرا خوشحال نمیکند.»
بخوانیدRecent Posts
داستان کلاغ غیبگو / دهقان زرنگ و همسایه های حریص
روزی روزگاری دهکدهای بود که دهقانهای ثروتمندی در آنجا زندگی میکردند و در بین آنها فقط یک دهقان فقیر بود که او را «دهقانک» صدا میزدند. دهقانک حتی پول خرید یک گاو هم نداشت. در بین آنهمه دهقان ثروتمند، نهتنها هیچکس به او کمک نمیکرد، بلکه او را اذیت هم میکردند.
بخوانیدداستان کودکانه: لینلین و یک تکه چوب / از کجا بفهمیم سن درخت چقدر است؟
«لینلین» بهزودی هفت سالش تمام میشد و میبایست به مدرسه برود. یک روز تکهای چوب در حیاط خانهشان پیدا کرد، آن را از روی زمین برداشت و نگاهی به چوب انداخت. سپس آن را دوباره به داخل باغچه انداخت.
بخوانید