روزی گربهای در جنگل به روباهی رسید. گربه فکر میکرد که روباه حیوان باهوش و باتجربهای است و همهی حیوانها به او احترام میگذارند؛ بنابراین نزد روباه رفت و دوستانه به او گفت: «سلام، آقا روباه عزیز، حالتان چطور است؟ چهکار میکنید؟ وقت گرانبهایتان را چطور میگذرانید؟»
بخوانیدRecent Posts
داستان انتقام کلاغها / عاقبت تلخ خیانت در رفاقت
روزگاری سرباز وظیفهشناسی بود که با صداقت خدمت میکرد. او درآمدش را مثل بقیهی سربازها صرف خوشگذرانی خود نمیکرد و همه را پسانداز میکرد و نگه میداشت. روزی دو نفر از سربازان همگروه او که بدذات و بدجنس بودند، فهمیدند که او پسانداز دارد.
بخوانیدداستان آموزنده شاگرد آسیابان و گربه اش / پاداش صداقت، سادگی و تلاش
آسیابان پیری بود که نَه زن داشت و نَه فرزند. او فقط سه شاگرد داشت. سه پسر که سالها بود برایش کار میکردند. وقتی آسیابان حس کرد خیلی پیر شده است، روزی به شاگردانش گفت: «میخواهم آسیابم را به یکی از شما ببخشم.
بخوانید