روزی، روزگاری سگی بود که صاحب بدی داشت. سگ بیچاره همیشه گرسنه بود. روزی دیگر طاقتش تمام شد و نتوانست این وضع را تحمل کند و از آنجا رفت. در بین راه به گنجشکی رسید. گنجشک به سگ گفت: «ای سگ عزیز! چرا اینقدر ناراحتی؟!»
بخوانیدRecent Posts
داستان آموزنده حیوانات وفادار / قصه های برادران گریم
مردی بود که از مال دنیا، جز کمی پول چیز دیگری نداشت. روزی مرد تصمیم گرفت که پولش را بردارد و بقیهی عمرش را در سفر بگذراند. مرد راه افتاد. رفت و رفت تا به دهی رسید. دید که جوانان ده باهم میدوند، جیغ میزنند و سروصدا میکنند
بخوانیدداستان یک روز عجیب / بعضی روزها اتفاقات عجیبی می افتد
بعضی از روزها، روزهای عجیبی هستند، روزهای اتفاقهای باورنکردنی. مثل آن روز که دهقانی با دو گاو نر برای شخم زدن زمینش به مزرعه رفت. وقتی به مزرعه رسید، شاخهای هر دو گاو شروع کردند به رشد کردن و مرتب بلند و بلندتر شدند.
بخوانید