روزی، روزگاری پسری بود که حوصلهاش از خانه ماندن سر رفته بود و چون از هیچچیز نمیترسید، فکر کرد: «میروم و تمام دنیا را میگردم. اینطور، دیگر حوصلهام سر نمیرود و زمان به نظرم طولانی نمیآید. بهعلاوه میتوانم تجربههای زیادی کسب کنم.»
بخوانیدRecent Posts
قصه های برادران گریم: راز خوشبختی / خوش قولی برایت خوشبختی میآورد
در زمانهای قدیم، وقتیکه همهی دخترها باید نخریسی را یاد میگرفتند، دختری بود که دوست نداشت نخ بریسد. هر چه مادرش او را نصیحت میکرد، فایده نداشت و دختر حتی طرف چرخ نخریسی هم نمیرفت. روزی مادرش آنقدر از دست او عصبانی شد که کتک مفصلی به او زد.
بخوانیدقصه آموزنده: نوه و پدربزرگ / به افراد کهنسال احترام بگذاریم
پیرمردی بود که با پسر، عروس و نوهاش در خانهای زندگی میکرد. چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمیدید. گوشهایش سنگین شده بود و خوب نمیشنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن میلرزید. وقتیکه سر میز غذا مینشست، از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز میریخت.
بخوانید