روزی روزگاری در شهری کوچک یک قاضی خسیس و طمعکار زندگی میکرد. مرد قاضی پسری داشت بسیار شرور و مردمآزار که کسی از دست کارهای او در امان نبود. روزی پسر قاضی همینطور که در کوچه قدم میزد، دید که گربهی همسایه روی دیوار و در آفتاب لم داده و خوابیده است.
بخوانیدRecent Posts
قصه ایرانی الاغ تنبل / عاقبت بد تنبلی
روزی روزگاری مرد هیزمشکنی در روستایی زیبا و خوش آبوهوا زندگی میکرد. مرد هیزمشکن در اسطبل خانهاش یک الاغ و یک شتر داشت. این دو حیوان ابزار کارش بودند و بهوسیلهی آنها روزگارش را میگذراند.
بخوانیدقصه ایرانی: از خودش دیوانهتر ندیده بود
در زمانهای قدیم مردی دیوانه و مردمآزار زندگی میکرد، هیچکس از کارهای او آسایش نداشت و او برای همه دردسر درست میکرد. مرد دیوانه هر جایی که میرفت کسی پا به آنجا نمیگذاشت و از ترس او، همه از آنجا فرار میکردند. روزی از روزها مرد دیوانه به حمام رفت.
بخوانید