برادر کوچولو دست خواهر کوچکش را گرفت و گفت: «از روزی که مادرمان مرده است، ما روز خوش ندیدهایم. هرروز از زنپدرمان کتک میخوریم. هر وقت میخواهیم به او نزدیک بشویم با لگد ما را از خود میراند. از روزی که به این خانه آمدهایم غذای ما نان خشکوخالی است.
بخوانیدRecent Posts
قصه تصویری کودکانه: زمستان بی پایان / برای وقت خواب کودکان
روزی روزگاری در دوردستها در پای تپهای، دختری زیبایی به نام السا در دهکدهی زراعی فقیری زندگی میکرد. او با پدر و مادر ناتنیاش زندگی میکرد. اما خودش خبر نداشت.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: ساحره ی غیرعادی / برای وقت خواب کودکان
اسم من گودی برومستره و این قصهی غیرعادی منه. حدس میزنم که شما از داستانم خوشتون بیاد. بذارید از روزی شروع کنم که به بازار رفتم تا اولین چوبدستی خودم رو بخرم. آخه من اهل شهری هستم که تمام اهالیاش ساحره و جادوگر هستند.
بخوانید